دیدمش دیشب ،نگران پریشان حال وخسته
دوستم میگفت بغض دارد،صدایش کردیم،با تمام ناراحتی هایی که داشت دعوتمان را پذیرفت.
میگفت دلگیراست،می دانستم!وضعیتش شبیه بعضی از روزهای خودم بود.دقایقی باهم بودیم ولی از همان چند دقیقه میتوان حدس زد گم کرده ای دارد، چیزی که دیگر یافتنش غیر ممکن بود.
سعی کردیم با بحث های متفرقه کمی بر دل پر دردش نوایی شاد بنوازیم ولی بازهم نشد او همان بود.
سخت است بدانی چه چیزی کم دارد ومحیا کردنش نه دشوار بلکه کاملا نا ممکن.
بله او لحظات شادی را گم کرده بود،او شب نشینی هایش، گشت زنی های شبانه اش، محرم رازهایش، شایدهم نیمی از وجودش را گم کرده بود.
موجز و دلنشین
.
احسنت
نظر لطف شماست
سلام
قشنگ بود......یعنی اینکه دوبار خواندمش...نه سه باره خواندمش...کوتاه...دلنشین...وشاید اصلنی او چیزی را گم نکرده!!!...او خودش خواسته ...شاید...
سلام
ممنون
اصلا ادبیات در بتن مردم هلیله غلیان میکند هوای سرزمین بیشهر است که قلم ها را به رقص میارد نه دستان من تو . جواب . ما همه به یک روز مرگی درون سیستمی مبتلا یم و همه چون سلسله های زنجیر به یکدیگر متصل اند امروز دیروز و فردا همان پس فرداست دی همان مرداد فرودین همان اسفند . امید به ان نگارین پرنده ای که روزی از اسمان این اریایی کهن دیار بگذرد نسیم ازادی را با خود اورد
درود دوست گرامی
ممنون که سرزدی
سلام
زیبا توصیف کردی
من احساس میکنم اون گم گرده خود نگارنده باشه
یعنی خودشو گم کرده !!
ما بعضی اوقات مجبوریم از آینه دیگران استفاده کنیم برای دیدن خودمان
سلام
وحید خان ممنون از حضورت
شاید هم خدای خویش را گم کرده بود...
درود پسر عمه
خیلی زیبا بود
اونقدر که میشه حسش کرد
اون حال اون فضا رو
خیلی دلنشین بود
عالی بود
درود بیکران
قربانت گل
سلام رحمان جان دلت از غصه ها خالی و آسمان زندگیت آبی....
و تقدیم به شبگرد غمگین :(میخواستم یک پست برای این ترانه در وبلاگ بنگارم و شاید هم روزی نگاشتم اما ....)
شب به گلستان تنها منتظرت بودم بادة ناکامی در هجر تو پیمودم
منتظرت بودم ، منتظرت بودم
....................
آن شب جانفرسا من بیتو نیاسودم وه که شدم پیر از غم آن شب و فرسودم
منتظرت بودم ، منتظرت بودم
....................
بودم همه شب دیده به ره تا به سحرگاه ناگه چو پری خنده زنان آمدی از راه
غمها به سرآمد ، زنگ غم دوران ، از دل بزدودم
منتظرت بودم ، منتظرت بودم
....................
پیش گلها ، شاد و شیدا ، میخرامید آن قامت موزونت
....................
فتنة دوران دیدة تو ، از دل و جان ، من شده مفتونت
....................
درآن عشق و جنون ، مفتون تو بودم اکنون از دل من ، بشنو تو سرودم
منتظرت بودم ، منتظرت بودم
منتظرت بودم ، منتظرت بودم......
سلام سید.
سخن سربسته گفتی با حریفان خدا را زین معما پرده بردار
از آن افیون که ساقی در می افکند حریفان را نه سر ماند نه دستار
ممنون
آبادی(سرزمین هلیله) به سید است
(هواشُ)داشته باش رحمان، از (دلگیری) درِت میاره
ها والله حاجی درست گفتی
درود آقا رحمان.
یه وقتایی به دلایلی برگشتن به زندگی عادی سخت میشه و نیاز به زمان داره. روزهای گرفتن دست دوست برای بلند شدنش این روزهاست.
سلام .
آره واقعا
به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز بی غباری که پدید آید از اغیار بیار
گردی از رهگذر دوست به کوریِ رقیب بهر آسایش این دیدهی خونبار بیار
دل دیوانه بزنجیر نمیآید باز حلقهای از خمِ آن طرّه طرار بیار
خامی و سادهدلی شیوهی جانبازان نیست خبری از برِ آن دلبر عیار بیار
ادمی که خودش را گم کرده یا ان فردی که بوده ،دیگر نیست مثل تک درختی در بیابان
مثل ماهی در تنگی کوچک و یا پرنده ای در قفس که میبیند پرندگان مهاجر را و زمزمه مرغکان وحشی آزاد را.ولی....
سلام
بابا یه مطلب جدید بزن
خیلی وقته دارم میام همین مطلب بوده و هست...
موفق باشی
فقط و فقط کنجیر